قسمت سوم ریحان

تا وقتی که بر میگردم به زندان خواب خوبی می روم. به سلولم که میرسم مه لقه و شهرزاد و زری به استقبالم می آیند. هر چه که از دادگاه می پرسند تنها با یک لبخندی که به خیال خودم شبیه به لبخند شکوفه است نگاهشان می کنم. انگار که آنها هم دلشان آرام می گیرد. زری خانم که 25 سالی از من بزرگ تر است دستم را می گیرد و وسط بند می برد و بلند داد می زند: برای سلامتی ریحان خانم یه صلوات بلند بفرستید.

 

 

کمی آن طرف تر ترانه به میله های خاکستری سلولش لم داده و با پوزخند به من و جمعیتی که صلوات گویان دورم جمع می شوند نگاه می کند. همه یکی یکی جلو می آیند و با من روبوسی می کنند. اما من نگاهم از روی ترانه تکان نمی خورد. همانطور که پوزخند از روی لب های او تکان نمی خورد. مه لقا می گوید: بسه دیگه...برید به کارتون برسید.....ریحان می خواد استراحت کنه...برید

از ترانه چشم می گیرم و با نگاهم از مه لقا تشکر می کنم. دادگاه همه ی انرژی ام را گرفته است...حتی خواب در راه زندان هم نتوانسته است حالم را جا بیاورد. کم کم هر کسی به سلول خودش می رود و دورم خلوت می شود. به سمت سلولم روانه می شوم.به غیر از صدیقه کسی در آن نیست...نگاهی به اطراف می اندازم. زری و مه لقا و چند نفر دیگر در سلول آن طرفی با هم گپ می زنند. صدیقه در جای خود کمی تکان می خورد و پتو را از روی سرش کنار می زند. نگاهش می کنم. بی تفاوت نگاهم می کند. بی صدا به سمت تختم می روم و از پله های نرده ای اش بالا می روم. صدیقه که بی حال تر از روز قبل به نظر می رسد، در جای خود می نشیند و بعد از چند ثانیه من را در سلول تنها می گذارد. رو به دیوار دراز می کشم و به دادگاه امروز فکر می کنم. دستی به میله های تختم بر خورد می کند. سریع بر می گردم و ترانه را ایستاده کنار تخت می بینم. با لحنی که تمام دلخوری عالم را درآن ریخته اند می گویم: هیچوقت نخواستی باورم کنی. دوباره همان پوزخند زشت را می زند و می گوید: معلومه که باور نمی کنم. هیچ وقت باورت نمی کنم. به سمت دیوار می چرخم و انگشتم را روی عکس حاتم می چرخانم. همان روز اول از مه لقا چسب گرفته بودم و آنرا زده بودم به دیوار. ترانه دستش را روی بازویم می گذارد و محکم به طرف خودش می کشد.دردم می گیرد. چرخی می خورم و نگاهش می کنم.روی پنجه ی پا خودش را بالا می کشد، سرش را نزدیک صورتم می آورد و با کینه نگاهم می کند. از بین دندان های به هم فشرده اش می گوید: عمرا اگه قصر در بری.من نمی ذارم. سر جایم می نشینم و دلگیر نگاهش می کنم.به این فکر می کنم که مثل همیشه باید این حرف های اذیت کننده بینمان تکرار شود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان ریحان ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 7 آذر 1394برچسب:, | 16:43 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس